« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »



هرگز خداوند زیر قولش نخواهد زد.

میخواستم از گله گذاری هایم شروع کنم از حرفهایی که هرشب تا مدت ها لابه لای آنها خوابیدم و کابوس دیدم از صدای شکستن شیشه ی دلم که جلینگ جلینک صدا زد و تنها بود و تنها به بند زدن دل نازکم نشستم. از وقتهایی که مغز استخوانم سوخت و لبخند زدم و دردهایی که کشیدم و حق من نبودند حق هیچ کس نبودند. پس نمینویسم. اصلا شاید خدا به واسطه ی همین سختی ها تو را در دامن من گذاشت وقتی که بی خیال زندگی می کردم .بی خیال از هر قرص و آمپول و نسخه های پیچیدهدلم میخواست همه شان را دور بریزم و فقط به این فکر کنم که من زهرا یک چیزی را از همان قبل تر ها از تو خواسته بودم و در تمام این روزها منتظرش بودم. یک چیزی را از تو خواسته بودم و شک نداشتم به من عطا میکنی چون خودت گفته بودی ادعونی استجب لکم. چرا باید شک میکردم؟؟؟ نه نه اینکه ایمانم قوی باشد. شاید چون به نقطه ای رسیده بودم که کسی را جز تو نداشتم شاید چون خالی خالی به درگاهت آمده بودم. شاید چون در روزهایی که دست همه به دست خلق تو بود من فقط و فقط تو را می دیدم. ممنونم که صدای این زهرای سرتا سر گناه را شنیدی ممنونم که دستهتی خالی ام را خالی بر نگرداندی. ممنونم که صدای بغض ترکیده زیر بارانم را شنیدی آن روز که تنها توی بالکن کوچک خانه نشسته بودم و آنقدر با آسمان اشک ریخته بودم که دیگر از صدای رعد و برق نمیترسیدم.ممنونم که من را دیدی. ممنونم که غافلگیرم کردی. ممنونم که من را لایق دانستی تا به واسطه ی فرزندی که به من عطا نمودی نامم را بگذارند مادر


به وقت ظهر ساعت دوازده و چهل دقیقه ی  دوشنبه بیست و ششم فروردین ۹۸. بعد از چند روز تاخیر در کمال ناباوری بی بی چک با دوخط رویایی ظاهر شدآزمایش بتا : ۹۰۲




دستهایم خالی ست اما تا دلت بخواهد پرم از حرف های نزده، لبخند های جا مانده، گریه های بغض شده، بوسه های از قلم افتاده، پرم از تو که خالی از منی، منی که آرام به نظر می رسد اما در خود حسّ سوختن دارد، گاهی تمام نگی یک زن خلاصه می شود در شعر های بی مخاطبش، جامانده ای در یک زن. آقا ! زنی که می خواهد سکوت کند، اصلن نگاه کن همه دنیا ساکت شده، فریاد همیشه گزینه ی اول نیست حتی گزینه ی دوم حتی گزینه ی آخر !

 بی خیال یادت باشد وقتی آمدی زل بزنی توی ِ چشم هام و دست هایم را محکم تر بگیری من قول می دهم یک وقت که  حال جهان رو به راه تر شد حرفهایم را به تو خواهم گفت، خواهم گفت که عـشــــــــــــــــــــــــــــــــــق یک انتظار طولانی است خواهم گفت که عروج کردیم، عروج یک تعارف نیست،  حتی یک واژه یا حتی یک  حسِّ ناشناخته عروج یک تجربه ی بی نظیر است ما از پس ِ نگاه های گرم هم عروج کردیم وقتی چال ِ روی گونه هایت طلوع می کرد 

 

+ مخاطب خاص داشت!

 

+ باز صد شکر که در عشق تو ای جان جهان 

تهمت عاشقی از مردم دنیا خوردیم . . .!

 


البته که برای خودم می نویسم از حرف هایی که نباید به زبان بیاورم . هیچ وقت ‌ از حسرت ها حسرت نگاه ها. 

نگو که بازم میخوای بری نگو که دلم دیگه طاقت از دست دادان ندارم اونم تو ۹ هفته و ۴ روزه که دارم باهات حرف میزنم. نگو که این روزا روزای آخر با هم بودنه. تلخه اما هر لحظه و هر لحظه و هر لحظه حتی صدم ثانیه های این هفته تمام ترس دنیاتوی وجودمه که از دست بدم که از دست دادنت اتفاق بیفته‌. آخه چطوری میتونم شاهد از دست دادنت باشم؟؟ خدا داره با من چی کار میکنه عزیز دلم؟ خدا از من می خواد چی بسازه؟؟ بهش بگو که مادر من رنجیده حال تر از اینه که بخواد از این امتحانا سر بلند بیرون بیاد. بهش بگو که درسته که مادر من هیچ وقت نا امید نمیشه اما ذره ذره دارم آب شدنش رو می بینم. بهش بگو آخه مهربون چند تا امتحان با هم؟؟ پاورقی ها رو نپرس دیگه لا مذهب


قسمت، مزخرف ترین واژه ایست که تاکنون شنیده ام، خیلی این واژه اذیتم میکند. انکاری آدم ها خیلی از حرف هایشان را پشت این کلمه پنهان میکنند

مثلا میگن من به قسمت در ازدواج خیلی اعتقاد دارم یعنی تو انتخاب من نبودی سرنوشت ما رو به هم رسونده

پس باید به هر قیمتی هست زندگی کنیم

ما عاشق نشدیم

لذت از روزهای آشنایی نبردیم

منتظر پیامک صبحگاهی هم نبودیم

ما قرار های یواشکی نداشتیم

ما یک هو دستان هم را لمس نکردیم و حالی به حالی نشدیم

ما هیچ وقت بی هوا نگاهمان در هم گره نخورده و دلمان پایین نریخته

ما برای هم شعر نگفتیم و زیر پتو تلفنی صحبت نکردیم

ما از هم دلخور نشدیم

طعم دل تنگی را نچشیدیم

ما برای هم نجنگیدیم

برای هم قصه نبافتیم

با هم نخندیدیم

توی کافه روبه روی هم ننشستیم

از امیر آباد تا ولی عصر پیاده زیر باران راه نرفتیم

دنبال هم ندویدیم

شب ها لابه لای رویاهایمان عشق بازی نکردیم

برای هم له له نزدیم

ما فقط رعایت حال هم را کردیم تا فردایمان خراب نشود

و

 یک روز صبح بیدار شدیم دیدیم نصف عمرمان گذشته و هنوز هیچ نوزادی متولد نشده تا ما پدرو مادرش باشیم

یک روز عصر آمدی و گفتی دیگر بیمه بیشتر از پنج بار کمک هزینه درمانی پرداخت نمیکند

و شب هایی که از درد به خود پیچیدیم به خاطر هم ولی هیچ کاری از دستمان بر نمی آمد

ما خسته ایم

کاش تو می آمدی

 


هزار تا پرونده ی نا تموم توی سر بازه هر کاری میکنم خواب به چشمام نمیاد مثه یه جقد پیر چشمام بازه و انگار دارم محاسبه می کنم

روزی دوازده تا قرص میخورم اما انگار نه انگار

یه روزی فک میکردم اگه یه نفر ۴ تا قرص با هم بخوره میخوابه و دیگه هیچ وقت بیدار نمیشه اما انگار اشتباه میکردم

خیلی روز خوبی رو شروع کرده بودم تو حق نداشتی روز و شبم و خراب کنی حق نداشتی

خسته شدم از بس همه خواستن تغییرم بدن

خواستن مثه بچه ها تشویقم کنن

خسته شدم از اینکه نزاشتین خودم باشم. خود مهربونم خود خوش خلقم☹

عصبیم کردین با رفتارهاتون علامه های دهر ای بهترین آدم های روی زمین ای بهترین بندگان خدا. 

چرا به حال خودم نمیزارینم؟؟ به خدا من خودم عقل دارم احساس دارم طوری برخورد نکنید حس بی شعور بودن بهم دست بده. من آدم قبلی که توی این خونه زندگی میکرد نیستم حتی اگه هم اسمش باشم. 

من در آستانه ی ۲۹ سالگی ام اگه هنوز نفهمیده باشم چطور باید زندگی کنم کجا باید چی بپوشم لباسمو باید روزی چند بار عوض کنم شبا چطوری توو تخت خواب برم.‌ باید فاتحه ی زندگیمو بخونم

اصلا شاید دلم نخواد یه روزی موهامو شونه کنم به من چه که فلانی سرزده هم بری در خونش اتو کشیده در رو باز میکنه. من اصلا نفهمیدم این داستانا رو برای چی برام تعریف میکنی من از نظر شما یه احمق عقب افتاده ی دهاتی ام که از پشت کوه آوردینش تا هر طور دوست دارید تربیتش کنید

اه 

مامانم.‌ دلم تنگ شده برای اون شبایی که از درد یا فکر و خیال خوابم نمیبرد و میدونستم از صبح خروس خون بیدار بودی و کار کردی اما ۳ صبح بیدارت میکردم و تو پریشون حالمو میپرسیدی برام چایی نبات یا عرق نعنا درست میکردی و اونقدر سرمو روی پاهات می زاشتم و نوازشم میکردی و برام آیت الکرسی میخوندی تا خوابم می برد

مامان تو هستی و من ازت دورم تمام حسرتم همینه.

مامان جونم دلم برای توو بغلت خوابیدن و دستات رو گرفتن تنگ شده


بالاخره امروز آخرین دونه ی این قرص های لعنتی هم تموم شد‌ ظاهر همه چیز خوبه اما از درون داغونیم.دختر دوست همسری به دنیا اومد یعنی الان باید بچه ی منم توو بغلم بودمن یک هفته زودتر از اون باردار شده بودم. امسال چقدر عقب افتادم با هر بار بارداری ۴ ماه طول کشید تا بشم همون آدم قبلی شایدم بیشتر . خیلی خسته ام و ابنکه حس میکنم دیگه دوستم نداره این که می بینم چقدر بی تفاوته چقدر خنثی و ساکته حالمو بد میکنه . همه ش به خودم دلداری میدم که حتما اونم دلش نیخواست بچه مون مونده بود الان توو بغلمون بود. خسته ایم هر دو.

 

 

اگر روزی برآن شدی که بگریزی
در این که مرا صدا بزنی
هیچ درنگ مکن!
قول نمی‌دهم از تو بخواهم که بمانی
ولی می‌توانم با تو بگریزم.

 

گابریل گارسیا مارکز

 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

دانلود بازی کامپیوتر dokhtarekhas just learn hack شخصی عشقولانه ها Troy بومرنگ Janae ساوه و ساوجی ها